عزیز دلم امروز می خوام از غمی بگم که روی قلبم سنگینی میکنه نازنینم خدا می دونه چقدر برام سخته وقتی مجبور میشم ببرمت تهران خدا می دونه چقدر زجر میکشم وقتی باید تورو که خسته و خواب الودی بلند کنم ببرم بیرون تو مست خوابی و ناله میکنی و من خودم را لعنت می کنم که این چه زندگی هست که برات درست کردم عزیزم تنهات می ذارم میرم ولی قلبم کنده میشه و پیش تو جا می مونه وقتی هفت ماه بودی و مجبور شدم تو رو بذارم برم تهران فقط فقط خدای من می دونه چی بر من گذشت وقتی وسط دانشکده جلوی مدیر گروه گریه کردم گفتم من مادرم بچه ام تنهاست چطور دلتون میاد برای یک ساعت زدن منو از بچه ام دور کنین مادرم نفرین کردم تمام کسایی رو که مسبب این دوری بودن نفرینشون کردم که...